گریه های امپراتور
نویسنده:
فاضل نظری
امتیاز دهید
«گریههای امپراتور» مجموعه شعری از فاضل نظری است که در قالب غزل سروده شده است.روانی ادبیات، درون مایه قوی و گستره دانش واژهگانِ شاعر، وی را در انتقال مفاهیم نهفته در ذهن و دلش به خوبی یاری کرده است.مورد دیگری که اشعار این کتاب را برای مخاطبانش جذاب میکند، ردیفهای زیبا و رندانه غزلیات است. مثل عوض شدست، که بمیرم، عاشقت شدست، به هم میریزد، از ماه، پرشدست و…اما آنچه بیشتر ناخودآگاه مخاطبان را به سوی اشعار این کتاب میکشاند، تأثیرپذیری ابیات، از اشعار قدمایی چون حافظ و سعدی است، که سالهای سال آشنای ذهن ایرانیان بوده است.
نظری در این مجموعه با استفاده از زبانی نرم و ساده توانسته است مضامین سنتی را بازآفرینی کند و طرحی نو در اندازد. نخستین نکتهای که مخاطب در مواجهه با شعر فاضل نظری با آن مواجه میشود، سادگی و خوشخوانی شعرهای اوست. نظری در پی کشفهای زبانی نیست، بلکه به این معنا و محتواست که جغرافیای زبان او را کشف میکند و به آن سر و شکل میدهد. به همین سبب شعر او بینیاز از هر نوع بازی زبانی یا فرمی است. در واقع شاعر دغدغه زبان یا فرم ندارد. گریه های امپراتور در پرونده افتخارات خود عنوان کتاب سال شعر جوان ایران را جای داده است. این مجموعه به همراه دو کتاب «اقلیت» و «آن ها» سه گانه فاضل نظری را تشکیل می دهد.
بیشتر
نظری در این مجموعه با استفاده از زبانی نرم و ساده توانسته است مضامین سنتی را بازآفرینی کند و طرحی نو در اندازد. نخستین نکتهای که مخاطب در مواجهه با شعر فاضل نظری با آن مواجه میشود، سادگی و خوشخوانی شعرهای اوست. نظری در پی کشفهای زبانی نیست، بلکه به این معنا و محتواست که جغرافیای زبان او را کشف میکند و به آن سر و شکل میدهد. به همین سبب شعر او بینیاز از هر نوع بازی زبانی یا فرمی است. در واقع شاعر دغدغه زبان یا فرم ندارد. گریه های امپراتور در پرونده افتخارات خود عنوان کتاب سال شعر جوان ایران را جای داده است. این مجموعه به همراه دو کتاب «اقلیت» و «آن ها» سه گانه فاضل نظری را تشکیل می دهد.
دیدگاههای کتاب الکترونیکی گریه های امپراتور
فراموشش نخواهم کرد چون دریا که موسی را
خیانت قصه تلخی است اما از که می نالم
خودم پرورده بودم در حواریون یهودا را
نسیم وصل وقتی بوی گل می داد حس کردم
که این دیوانه پرپر می کند یک روز گل ها را
خیانت غیرت عشق است وقتی وصل ممکن نیست
نباید بی وفایی دید نیرنگ زلیخا را
کسی را تاب دیدار سر زلف پریشان نیست
چرا آشفته می خواهی خدایا خاطر ما را
نمی دانم چه افسونی گریبان گیر مجنون است
که وحشی می کند چشمانش آهوان صحرا را
چه خواهد کرد با ما عشق پرسیدیم و خندیدی
فقط با پاسخت پیچیدهتر کردی معما را
ساحل جواب سرزنش موج را نداد
گاهی فقط سکوت سزای سبک سریست
عشق تا بر «دل» بیچاره فروریختنی است
دل اگر کوه! به یکباره فروریختنی است
خشت بر خشت برای چه به هم بگذارم
من که دانم دیواره فروریختنی است
آسمانی شدن از خاک بریدن میخواست
بی سبب نیست که فواره فروریختنی است
از زلیخای ِ درونت بگریز ای یوسف
شرم این پیرهن پاره فروریختنی است
هنر آن است که عکس تو بیفتد در ماه
ماه در آب همواره فروریختنی است
اصلاً به تو افتاد مسیرم که بمیرم
یک قطره ی آبم که در اندیشه ی دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم
یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تَنگ در آغوش بگیرم که بمیرم
این کوزه ترک خورد! چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم
خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم
.
نگران
عشق تا بر دل بیچاره فروریختنی ست
دل اگر کوه! به یکباره فروریختنی ست
خطی کشید روی تمام سئوال ها
تعریف ها، معادله ها، احتمال ها
خطی کشید روی تساوی عقل و عشق
خطی دگر به قاعده ها ، مثال ها
خطی دگر کشید به قانون خویشتن
قانون لحظه ها و زمان ها و سال ها
از خود کشید دست و به خود نیز خط کشید
خطی به روی دفتر خط ها و خال ها
خط ها به هم رسید و به یک جمله ختم شد
با عشق ممکن است تمام محال ها
تمام مردم اگر چشم شان به ظاهر توست
نگاه من به دل پاک و جان طاهر توست
فقط نه من به هوای تو اشک می ریزم
که هر چه رود در این سرزمین مسافر توست
همان بس است که با سجده دانه برچیند
کسی که چشم تو را دیده است و کافر توست
به وصف هیچ کسی جز تو دم نخواهم زد
خوشا کسی که اگر شاعر است، شاعر توست
که گفته است که من شمع محفل عزلم ؟!
به آب و آتش اگر می زنم به خاطر توست
ماه پشت ابر پنهان شد، گمان کردم تویی
رد پایی تازه از پشت صنوبرها گذشت...
چشم آهوها هراسان شد، گمان کردم تویی
ای نسیم بی قرار روزهای عاشقی
هر کجا زلفی پریشان شد، گمان کردم تویی
سایه ی زلف کسی چون ابر بر دوزخ گذشت
آتشی دیگر گلستان شد، گمان کردم تویی
باد پیراهن کشید از دست گل ها ناگهان
عطر نیلوفر فراوان شد، گمان کردم تویی
چون گلی در باغ، پیراهن دریدم در غمت
غنچه ای سر در گریبان شد، گمان کردم تویی
کشته ای در پای خود دیدی یقین کردی منم
سایه ای بر خاک مهمان شد، گمان کردم تویی
سرنوشتی مثل کفتر داشتی